همین جوری



ماه عزیزی از ما گذشت. گذشت و ما ماندیم خالی آغوش مهربان این ماه. ماهی که آسمانش تا چند وجبی زمین می‌رسید. انگار صمیمی‌تر، انگار از نزدیک‌تر می‌شد با خدا درد دل کرد (

+) ما ماندیم عریان از پناه این ماه اما دل‌گرم به خدای مهربانِ همیشه نزدیکش. دل‌گرم به این دعایی که برای شب بیست سوم یادمان دادند:

خداوندا اگر در  قدر بودن امشب شک هست، اگر معلوممان نیست امشب آن شب موعود است یا نه، اما در محضر تو و یگانگی و بخشندگی‌ات همه شک‌ها زائل می‌شوند. اگر بنده‌ات در خانه‌ات بیاید، مهم نیست چه شبی باشد، تو قبولش می‌کنی. اگر کسی درخواستش خالصانه از تو باشد، نمی‌رانی‌اش، اجابتش می‌کنی»
و خب حرفم تکراری‌است، ولی این که این مهربانی را نشان آدم بدهند درجه دیگری از دریافتن و فهم به ارمغان میاورد تا کلمه مهربان». از پارسال که پست قبل را نوشتم خیلی نمونه‌ها از این دست دیده‌ام در دعاها. بعضی‌هاشان خیلی شخصی هستند و آدم را به نگاه کردن به زندگی خودش فرا می‌خوانند. الهی ربیتنی فی نعمک و احسانک صغیرا: خدای من کوچک که بودم با نعمت‌ها و بخشش‌هایت پرورشم دادی» یا یا من بدأ خلقی و ذکری و تربیتی و برَی و تغذیتی: ای که آفرینشم را آغاز کردی و یادم را، و پرورشم را و خوبی به من را و تغذیه‌ا را»
نگاه که می‌کنم به راهِ آمده، معلوم است که به حال خود رها شده نبودم. دستی مرا از میان همه حادثه‌ها و پستی‌ها و بلندی‌ها رسانده تا اینجا. کسی پرورشم داده، خانه و خوراک و آرامش فراهم کرده، دل پدر و مادرم را به من مهربان کرده. و چقدر شیرین‌است این اطمینان که خود او هنوز و همیشه در همین شان و مقام هست، مهر و مراقبتش به ابتدای مسیر محدود نیست و تا انتها خواهد آمد.

پ.ن:
۱. شاید یک کمی فرق کرده، شاید به مرحله از تو حرکت از خدا برکت» رسیده‌ایم که باید نشان بدهی دنبال خیری هستی ولی این حرکته  خیلی فرق می‌کنه وقتی خیالت راحت باشه که اون حواسش هست. یعنی حتی شاید خود حرکته هم فرقی نکنه ولی حال آدم و آرامشش فرق می‌کنه.  کاش بشه همین‌طور که حرکت می‌کنم و تلاش، دل آدم آرام باشه.
۲. دو قسمت عربی از دعای ابوحمزه و کمیل هستند با ترجمه سیدمهدی شجاعی.

دیروز هیچ چراغی در راهم قرمز نبود

بی‌گمان از پدربیامرزی‌های آن دفترچه صورتی بود 

به شکرانه رساندنش به دست‌های تو نثارم می‌کرد.


هفته پیش هم،

قطارها هربار با من وارد ایستگاه می‌شدند.

دعای خیر کیف پارچه‌ای که پیش‌کشت کردم

نه،

 به او همراهی تو را پیش‌کش کردم


امروز ولی ناگهان سنگی از زیر چرخ ماشین‌ها به طرفم پرت شد

قطار مترو از ریل خارج شد

لاستیک اتوبوسی که سوار شدم میان راه ترکید

می‌دانم، چوب حسادتم را خوردم.

دیروز خیلی التماس کرد

قبول نکردم

بنا کرد نفرین و ناله

بگذار تا ابد ناسزا بگوید، لعنتم کند

من اگر بخواهم هم نمی‌توانم

حسودتر از آنم که ببینم آن لیوان گل‌گلی

برسد به لبهایت.




هفته‌ها و روزهای مانده تا رسیدن محرم ترس گرفته بودم؛ می‌ترسیدم به این ماه نرسم. می‌ترسیدم وقتی پرچم‌های سیاه سر بالای خانه‌ها نصب می‌شود، وقتی چراغ خیمه‌های عزا را روشن می‌کنند مرا تاریکی احاطه کرده باشد. فکر می‌کردم نکند وقتی روضه‌خوان روی پله اول منبر می‌نشیند و آن‌ها را یاد می‌کند که سال‌های قبل در این مجالس بودند و امسال اسیر خاکند، نکند من هم یکی از آن‌ها باشم: اسیرِ خاک. وارد اولین مجلس که شدم دوست داشتم تمام کتیبه‌ها را در آغوش بگیرم، تند تند نفس می‌کشیدم تا هوای خیمه بیشتر وارد ریه‌هایم شود و با خونم ترکیب در آمیزد. حس طفلی که بعد از ساعتی گم شدن به آغوش مادرش می‌دود یا پیاده‌ای که بعد از یک روز راه رفتن به پناهگاهی.

روضه‌خوان می‌گوید وقت اجابت دعاست؛ می‌گوید هرچه می‌خواهیم بگیریم، وقتش الان است. از خودم می‌پرسم واقعا وقتش الان است؟ اصلاً مگر برای گرفتن چیزی اینجا آمده‌ام؟» ولی ناخودآگاه در گوشه کنار دلم جستجو می‌کنم تا خواستنی‌ترین خواسته‌ام را پیدا کنم؛ یا هولناک‌ترین دلهره‌ام را که از آن امان می‌خواهم. هرچه می‌گردم، در این لحظه هیچ‌چیزی برایم مهم‌تر از این نیست که تا هستم در این خانه باشم؛ دلهره‌ای سهمناک‌تر از این ندارم که نکند یک روز این خیمه بیرونم کنند.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها